که یکی دیگری را گوید: ای من!

ساخت وبلاگ

چند روز پیش، کنار اون آبمیوه ای معروف دیدمت. صندلی شاگرد یه جیپ سفید نشسته بودی. داشتم با ممد حرف می زدم که با دیدنت حواسم پرت شد و چند لحظه ای سکوت. بعد تر، موقع قدم زدن توی پیاده رو های بلوار دیدمت، یکبار هم روی پل قدیمی رفته بودم که مرور کنم و دیدمت که داشتی سیگار میکشیدی. دیشب هم دیدمت، من پشت فرمون و تو ترک یه موتور نشسته بودی. سرعتم رو بیشتر کردم که مطمئن شم خودتی. به کفش هات نگاه کردم، به لباست، به دست هات حلقه شده دور راننده. به نگاهت که چطوری اطرافو نگاه میکرد. حواسم جمع بود، موتور رفت تو یه خیابون دیگه، حواس منم با تو رفت. و دوست هام توی ماشین فهمیدن که چیزی شده. که دیگه نه حواس دارم نه حوصله، و حدس زدنش سخت نیست. وقتی حال یک دوست تو لحظه ای عوض میشه و هیجانش آروم میگیره و غم چشم هاشو کدر میکنه، حدس زدنش سخت نیست که چه حالیه و احتمالن داره تجربه ای درونی رو پشت سر می ذاره. منم که همه جا میبینمت و مدام تجربیات درونی...

حواسم هست که تداعی تو رو با واقعیت اشتباه نگیرم.{یا حداقل اینطور فکر می کنم} اما به خودم اجازه میدم که با تصویرت حرف بزنم. اینبار کنارم نشستی. مثل قبل، آهنگ میذاری و میپیچی. من رانندگی میکنم. و فقط حرف زدن نیست که این لحظه ی نمادین رو میسازه، حتی سکوت میکنم. رد نور ماه روی پیشونیت افتاده. احساس کم بودن میکنم، احساس زیاد بودن میکنم، احساس آزادی و احساس خفگی، احساس خوشبختی و بدبختی. این لحظه قبلا اتفاق افتاده؛ زنگ صدای تو، ارتعاش جان هستی، صندلی کناری من. و یکجا تجربه کردن همۀ احساسات.

- حرف های در گوشی مون راز های جهان بود. بنیان مون گرسنگی و غذا. مرگ ما رو زنده نگه میداره؛ این رو الان میدونم اما اون موقع حواسم نبود. ما که تجربۀ زیستی نداشتیم؛ دو تا بچۀ پر از شهود. اما یکی آلوده به شک. آلوده به سبک سری. آلوده به حواس پرتی. گرسنگی های روزای پروشات کافی نبود، حتی به غذا هم شک کردم. و تا وقتی توی سطل آشغال دنبال چیزی برای خوردن نگشته بودم هم شک داشتم. من اینطور آدمی شدم، رند و یاغی، دنبال حقیقت و ایمان ته سطل آشغال های استانبول.

محو شدن تصویرت رو نگاه میکنم. مرور کردن یا تجربه ای درونی...

تو نزدیکی، نه بخاطر خیالپردازی های من. تو نزدیکی که میتونم تصورت کنم. ما رفیقای قدیمی هم دیگه ایم. بازی مون زندگی کردنه. بعضی وقتا توی بچگی هامون همو پیدا می کنیم و بعضی وقتا توی پیری. بعضی وقتا دوست همیم و بعضی وقتا دشمن. بعضی وقت ها توی بدترین لحظه ها همو تنها میذاریم و بیشتر وقت ها حواسمون به همدیگه هست. من کاره ای نیستم، روح منه که ذهنم رو شکل میده؛ و ذهنم دنیا رو به واسطۀ تو میفهمه. جان رو به واسطۀ تو میفهمه. روح رو به واسطۀ تو میفهمه. راز های جهان دانش ازلی من و تو ان. آدم و حوا ماییم. عزیزم! ما پدر و مادر همۀ آدماییم. ما جان ایم. و این مارو نزدیک نگه می داره. {و حتی رد حقیقتو توی هذیون های هم پیدا میکنیم.}

الزام دوگانه...
ما را در سایت الزام دوگانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1rosettastoned8 بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 22 فروردين 1403 ساعت: 6:03